تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبلاگ شخصی سحر
اکبری و
آدرس
sahar-akbari.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 49942
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1
Alternative content
فروغ فرخزاد
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست
که نگاه من
در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست
دل من
که به اندازه ی یک عشق ست
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی ست که آویختن پرده ای آنرا از من می گیرد...
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست
او هیچوقت زنده نبوده است.
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت می چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست؟
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت؟
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی ست
حلقه ی زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روز هایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است